جدول جو
جدول جو

معنی تازه بوم - جستجوی لغت در جدول جو

تازه بوم(زَ / زِ)
جا و مقام تازه. منزل خوش و نیک. سرزمین خرم:
بفرمود تا نامداران روم
برفتند صد مرد از آن تازه بوم.
فردوسی.
فرستاده برگشت از آن تازه بوم
بیامد بنزدیک پیران روم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تازه بوم
جا و مقام تازه منزل خوش و نیک سرزمین خرم
تصویری از تازه بوم
تصویر تازه بوم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تازه رو
تصویر تازه رو
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، فراخ رو، بسّام، بشّاش، خوش رو، روتازه، طلیق الوجه، گشاده خد، بسیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه دم
تصویر تازه دم
چای که آن را تازه در قوری ریخته و دم کرده باشند، کسی که کاری را تازه شروع کرده و هنوز خسته نشده، تازه نفس
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِبَ)
تر. خرم. پرطراوت. جوان:
بسان درختی بود تازه برگ
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
باغ خوش و خرم. باغ باطراوت:
فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز می شبچراغی بشب چون چراغ.
نظامی.
رجوع به تازه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ دَ)
تازه نفس و با قوت و طاقت. (ناظم الاطباء). کسی که تازه وارد کاری شده و هنوز خسته نشده است. (فرهنگ نظام) ، چای و غیره که تازه دم شده. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ بَ دَ)
با تنی تر و تازه و جوان. با بدنی لطیف و باطراوت: جاریه عبرد، دختر سپیدرنگ و تازه بدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
کسی که رویش مانند گل باطراوت باشد و لطیف و شادمان و مسرور و متبسم و خندان. (ناظم الاطباء). گشاده روی. مسرور. شادان. مهربان. شاد و خندان: طلق، تازه روی. (منتهی الارب). هش ّ، مرد شادمان و تازه روی و سبکروح. (منتهی الارب) :
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی.
فردوسی.
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
بهر کس نوازنده و تازه روی.
فردوسی.
چنان کز تو من گشته ام تازه روی
تو دل برگشایی بدیدار اوی.
فردوسی.
همی باش با کودکان تازه روی
بچوگان به پیش من انداز گوی.
فردوسی.
سراسر بدرگاه اوی آمدند
گشاده دل وتازه روی آمدند.
فردوسی.
اگر دوست یابد ترا تازه روی
بیفزایدش نازش و رنگ و بوی.
فردوسی.
ز گیتی تو خشنودی شاه جوی
مشو پیش تختش مگر تازه روی.
فردوسی.
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت ازوی.
فردوسی.
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی.
فردوسی.
اگر تو ندانی بموبد بگوی
کند زین سخن مر ترا تازه روی.
فردوسی.
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی.
فردوسی.
بیامد به پیش پسر تازه روی
همه شهر یکسر پر ازگفت و گوی.
فردوسی.
بصد روزگاران کم آید چنوی
سپهدار فرزانۀ تازه روی.
فردوسی.
یکی جفت اوی و دگر دخت اوی
بدین هر دو مهراب بد تازه روی.
فردوسی.
همه شهر ایران بگفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی.
فردوسی.
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش به خرام.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 226).
بود ز بخشش بر گاه، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش بر زین، چو اوست بر سر زین.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 283).
با زائران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زائر بسیم و زر.
فرخی.
سپهر با اوپیوسته تازه روی بطبع
چنانکه مادر دخترپرست با داماد.
فرخی.
مئی بدست من اندر چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر چون تازه روی بهار.
فرخی.
امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار.
فرخی.
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار.
فرخی.
گر باغ تازه روی و جوان گشت و خندخند
چون ابر نال نال و چنین بابکا شدست ؟
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 52).
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی
اسلام را بموسی دور از عصا شده ست.
ناصرخسرو (ایضاًص 53).
گروهی تازه روی و عشرت افروز
بگاه خوشدلی روشن تر از روز.
نظامی.
سوی دشمن آمد چنان تازه روی
که طفل از دبستان درآید بکوی.
نظامی.
زر افتاد در دست افسانه گوی
برون رفت از آنجا چو زر تازه روی.
(بوستان).
درون تا بود قابل شرب واکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل.
(بوستان).
چوبلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل بکوی.
(بوستان).
بحاجتی که روی تازه روی و خندان باش.
(گلستان).
شاهی بود... نیکوخوی تازه روی. (سمط العلی ص 35).
بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشندۀ تلخگوی.
امیرخسرو.
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه روی می باید بود.
حافظ.
رجوع به تازه رو و تازه رویی شود، نوظهور. تازه روی آورده. تازه روی آورنده. نوآمده:
درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگویی چو نوبر است.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 724)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِزو)
آنکه قوت بکمال داشته باشد. (آنندراج). بسیار توانا و باقوت. (ناظم الاطباء) :
بوصفش معانی همه تازه زور
جلوریز آینده از راه دور.
ظهوری (در تعریف اسب، از آنندراج).
گریۀ تازه زور در کار است
ناله ار کارگر فتاد چه غم ؟
ظهوری (از آنندراج).
و بر این قیاس سپاه تازه زور، و قیل سپاهی که زور آن صرف جنگ نشده باشد:
سپاه تازه زور خط چو بیرون از کمین آمد
نگاهت کو که تا پشت صف مژگان نگه دارد؟
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَقْ وا)
نو گوینده. نو سراینده، مجازاً، تازه سخن. نوپرداز. نیکوگفتار. نغزسخن (و جمع آن تازه گویان آید) :
بساز لب تازه گویان زند
ره نغمۀ آبدار سخن.
طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تر و تازه نازک تن -1 تنی تر و تازه و جوان بدنی لطیف و با طراوت، دارای بدنی تر و تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه برگ
تصویر تازه برگ
برگ تازه (درخت)، تر خرم پر طراوت جوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه رو
تصویر تازه رو
شادمان، با طراوت
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که تازه وارد کاری شده و هنوز خسته نشده باشد تازه نفس، چای و مانند آن که تازه دم کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه زور
تصویر تازه زور
تازه نفس، آنکه قوت بکمال داشته باشد بسیار قوی
فرهنگ لغت هوشیار
باطراوت، بشاش، تازه رخ، خوش رو، شادمان، گشاده رو، هیراد، خندان، خوشحال
متضاد: گرفته، مغموم، بدعنق بشاشت، طراوت، خوش رویی، حسن خلق، گشاده رویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوپرداز، نوگو، شیرین سخن، نادره گفتار، بدیع گفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوجو، نوگرا
متضاد: کهنه گرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تره بار، محصول تازه چیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
تازه زاییده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
ساقه ی جوان درخت که از پایه روییده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی